ترس و ترس دروغ وشک و بیراه!
مرگ،مرا فرا میخواند اگرچه به نجوایی
وتُــــو هَـرگِز نَـخواه کِـه ببینی مُـردَنَم را !!!
روزی خواهد آمد بسان یک روز در بهاری فسرده تر از پاییز...
ساعتی پیش مرا قبل مردن با خود برده بود ...
ورفتــــــــم!
وتن پوش تشنه ی من در انتظاری بی سرانجام...
به نم نم بارانی تشنه زیستم!❦
آنگونه که تو بودی بایسته ی زیستن زیستی،چو آفتاب...
و این من بودم که خشکیده رفتم......
✿ℵمـَــجــنون
نظرات شما عزیزان:
ϰ-†нêmê§ |